ما

دور همی

ما

دور همی

نشانی خانه ی جدید

بالاخره خانه ی جدیدی ساختم . نشانی اش این است : یادداشت های یک دهه چهلی  


الف.م _ از وبلاگ یادداشت های یک دهه چهلی (بلاگفا)


آمده ام به سوی تو

فصول دفتر عمرم ورق میخورد؛ صفحاتش اما .....
             شکوه از من.... مهر از تو   
              گله از من .....لطف از تو    
              گنه از من ..... پرده از تو   
  غفلت اندیشه من ......کرامت پیشه تو

دیر به دیر قنوت من ....زود به زود رحمت تو        
     دخالت در حکمت بی هنری من .... 
            صبوری و بزرگی هنر تو ....
  تعبیر مصلحت به بدشانسی حماقت من ....
            عطا و مرحمت هدیه تو ....
     آمده ام به سوی تو؛
           نادم ...
               خجل ......
      ایستاده ام آن گوشه ، 
               دوباره لبخند میزنی ؛
.    
      پوزش از من...بخشش ازتو .....

جمعه بازار



اشکنه ( معرفی می کنم چون مطمئنم خیلی هاتون مثل من این غذا را فراموش کرده بودین) 




الف.م  _ یادداشت های یک دهه چهلی 

سرایت بی انصافی

وقتی حرفی برای گفتن یا بهتر بگم مطلبی برای  نوشتن دارم فکر می کنم چه خوبه این مطلب را به عنوان اولین پست بعد از یک تعطیلی طولانی تو وبلاگ خودم بذارم. وقتی ازغذا یا کیکی که درست کردم عکس می گیرم، به امید اینکه تا یکی دو روز آینده در خونه ام باز می شه، نگه اش می دارم که اولین  پستم  با شیرینی شروع بشه اما هنوز پشت درهای بسته موندم. این شرایط دل و دماغی برای سر زدن به دوستان و وبلاگ های غیر بلاگفایی هم برام نذاشته...


میوه فروشی ها برای جلب مشتری قیمت میوه های نوبر را بر حسب نیم کیلو گرم می زنند که در نگاه اول ارزان به نظر برسد. نیم کیلو زردآلو 7000 تومن، نیم کیلو توت فرنگی 5000 تومن،...  اگر دقت کرده باشید، بعضی ها که تعدادشان رو به افزایش است مغازه ی میوه فروشی را هم مثل ویترین اجناس لوکس فقط نگاه می کنند و راهشان را کج می کنند و می روند. من هم که بابت یک کیلو توت فرنگی و یک کیلو و خرده ای زردآلو و دو عدد فلفل دلمه ای 32 هزار تومن پول دادم، مبهوت و با نگاه خیره به افق بیرون آمدم. دیروز مقابل میوه فروشی زنی با نشان دادن کارت شناسایی و قبض هایی که از دو هزار تومن شروع می شد از رهگذران برای کمک به کودکان با بیماری های خاص درخواست کمک می کرد. مردم طوری از کنارش رد می شدند که انگار او را نمی دیدند. حتی کسانی را که آن زن راه شان را سد می کرد، حاضر نشدند بایستند و توضیحات او را بشنوند چه برسد به کمک. شنیدم که یک نفر گفت: بروید از فلانی بگیرید!

یک جایی در رمان جان شیفته خوانده بودم :" وقتی خودمان قربانی بی انصافی هستیم، بی انصاف بودن مایه ی تسکین است" 


الف.م _ یادداشت های یک دهه چهلی

کجایین؟

سلام چقدر اینجا خلوته.چه خبره؟من کنکور داشتم شما چی داشتین؟

خیلی خوب بود راضیم.مخصوصن که هدفم صرفن هدف نبود مسیر هم بود.اذرجون یک فکری بکن دیگه.میدونی به چی فکر میکنم؟

اگه بیای بگی فقط سلام امارت 1000 میشه!!!قول بده پست اولت ازمن یک لینک بذاری.مثلن بگی این دوست منه!

بلاگفا

متاسفانه امروز متوجه شدم که وبلاگهایی که در بلاگفا هستن امنیت ندارن یعنی مورد دسترسی جهت تغییر هستند . حالا نمیدونم چطور میشه وبلاگ رو حذف کردو یا انتقال داد. شاید هم به همین دلیله که مدتیه بلاگفا تعطیل شده. اگه کسی از دوستان هم این مسئله براش پیش اومده خوشحال میشم اطلاع بدین.


فیونا

عصرها

ظاهرا تو این خانه ی موقت و مشترک دست و دل دوستان به نوشتن نمی ره. درست مثل زندگی پناهندگان در یک کمپ موقت یا زلزله زده ها در چادرهای امداد می مونه که ساکنین اش در حسرت از دست رفتن خانه و خاطرات شون هستن. بلاگفایی ها دیگه از باز شدن مجدد در خونه شون ناامید شدن و کم کم دارن مهاجرت می کنن. منم تو فکر پیدا کردن یک محیط جدید برای ساختن خانه ی جدیدم هستم. نمی دونم وبلاگم با آرشیو مطالب و کامنتها محفوظ می مونه یا نه ؟!


دخترک بعد از دو سه روز تمرین، دوچرخه سواری را یاد گرفته و حالا دیگه لازم نیست زین دوچرخه ش را بگیرم یا دنبالش توی حیاط و پارکینگ بدوم. عصرها که اون دوچرخه سواری می کنه بهترین فرصت برای منه که روی صندلی پلاستیکی گوشه ای از حیاط بشینم و کتاب بخونم. این روزها به جز خالد راوی داستان، شخصیت های جدیدی وارد زندگی ام شده. امان آقا، صنم، ابراهیم، محمد مکانیک، شفق، بلور خانم، رحیم خرکچی، آفاق، بانو، عمو بندر،...و تا مدتی که کتاب را می خونم و حتی خیلی بعد از آن با آنها زندگی می کنم.  چاپ اول کتاب را پاییز گذشته از یک دستفروش کنار خیابان گرفتم.


آذر - پناهجویی از یادداشت های یک دهه چهلی

با کسب اجازه از مدیریت محترم و دوست داشتنی وبلاگ و نظر به بی خانمان شدن! اقدام به ایجاد وبلاگ جدید کردم. محیط Blog.ir محیط بدی نیست...این بار خواستم این فضا رو امتحان کنم. خوشحال میشم به خونه ی جدیدم، سر بزنید... 

 

هنوز - یلدا 

http://still.blog.ir/

عکس

بالاخره موفق شدم ! نحوه عکس گذاشتن در بلاگ اسکای را می گم. شیطونه می گه اثاث کشی کنم بیام بلاگ اسکای!

سد لفور (شیرگاه) 

http://ups.night-skin.com/up-94-02/IMG-20150516-175220.jpg

http://ups.night-skin.com/up-94-02/IMG-20150516-182758.jpg

آذر - یادداشت های یک دهه چهلی


فرصتی بسیار کوتاه به ما داده اند تا زندگی کنیم. ترانه زندگیمان را خودمان بسراییم.......





فیونا _ غریب آشنا

رفتن که بهانه نمیخواهد...

رفتن"!
رفتن که بهانه نمیخواهد،
یک چمدان میخواهد از دلخوریهاى تلنبار شده و گاهى حتى دلخوشیهاى انکار شده...
رفتن که بهانه نمیخواهد، وقتى نخواهى بمانى، با چمدان که هیچ بى چمدان هم میروى!

"ماندن"!
ماندن اما بهانه میخواهد،
دستى گرم، نگاهى مهربان، دروغهاى دوست داشتنى، یک فنجان چاى، بوى عود،
یک اهنگ مشترک، خاطرات تلخ و شیرین...
وقتى بخواهى بمانى، حتى اگر چمدانت پراز دلخورى باشد خالى اش میکنى و باز
میمانى... میمانى و وقتى بخواهى بمانى، نم باران را رگبار مى بینى و بهانه اش
میکنى براى نرفتنت!
آرى،
آمدن دلیل مى خواهد
ماندن بهانه
و رفتن، هیچکدام... !  

 

(زندگی باغ گلی است)

1 - 2

1-  امروز برای تعویض کارت ملی رفته بودم اداره پست منطقه. سایتهای زیادی هستند که توضیح کاملی در مورد مراحل پیش ثبت نام اینترنتی و مراجعه حضوری به اداره پست و ... را داده اند اما جزئیاتی که به نظرم رسید و ممکن است جایی در مورد آن توضیحی نداده باشند را عرض می کنم شاید برای کسی مفید واقع شود:
با فرم پیش ثبت نام _ اصل شناسنامه و کارت ملی و مبلغ نقدی 295000 ریال برای هر نفر (355000 ریال برای کسانی که کارت ملی ندارند) در تاریخ مقرر و بهتر است اول وقت به اداره پست منطقه مراجعه کنید اما نکته مهم: انگشت نگاری و عکس دیجیتالی را همانجا می گیرند پس هر قر و فری از اصلاحات گرفته تا آرا پیرا و مرتب کردن ریش و سبیل و... را در خانه انجام دهید. خواهرم! تو هم حجابت را رعایت کن وگرنه باید از مقنعه مشترک کر کثیف آنجا برای عکس گرفتن استفاده کنی (خود دانی!) آقایان هم بهتر است با پیراهن دکمه دار تشریف ببرند چون قرار نیست برای خاله جانتان عکس همینطور یهویی سلفی بگیرید که تی شرت یقه هفت بپوشید و زنجیر تو گردنی بیندازید! برای عکس باید دکمه ها تا زیر چانه بسته باشد.
 
2- بعد از تمام شدن مراحل ثبت نام در اداره پست، دیدم حالا که به محل کار جدید آقای خانه نزدیک هستم سری هم به ایشان بزنم. این جور قرار ملاقات های خارج از خانه همیشه برایم خاص و متفاوت است. به توصیه ی یک دوست حتی گاهی لازم است. قبلش تلفن زدم، یک جعبه شکلات گرفتم و حضور به هم رساندم! در فاصله ی یک چایی خوردن، با همکاران اش آشنا شدم و حرفهایی نه چندان جدی زدیم.
آذر

یه خاطره

 سلام بر همگی دوستان مجازی. چند وقتبه که دست و دلم به نوشتن نمیره . به همتون سر میزنم ولی بدون کامنت.این دلتنگی لعنتی تموم زندگیم رو فلج کرده. دلتنگی گاهی فقط یه کلمه نیست یه حسیه که انتهاش پیدا نیست خدا نکنه که به معنای واقعی دلتنگ باشین...اون موقع معنی این چند تا حرف رو میتونین واقعا حس کنین. بگذریم امروز یادداشت مژگان عریز رو خوندم تصمیم گرفتم که با این حس لعنتی مبارزه کنم و یه خاطره طولانی واستون بنویسم. دقیقا نمیدونم چند سال پیش بود اونقدر دور بوده که مثلیه  خاطره  تو حبابه که گاها تا میای مزمزه اش کنی از ذهنت میپره. فقط میدونم خاطره مربوط به دورانیه که هنوز تجملات زندگی ما رو اونقدر اسیر خودش نکرده بود. یادمه عصر بود که عمه خدا بیامرزم اومد خونه مون و گفت که کلید ویلای پدر عروسش رو گرفته ولی دلش نمیخواد که با دخترو پسراش که متاهل بودن به مسافرت بره حوصله سرو صدای بچه و اداهای عروساش رو نداشت . دلش میخواست با برادر زاده هاش باشه . یادمه در عرض چند ساعت  مادرم واسه یه هفته خورد وخوراک رو تو ساکها آماده کرده بود و این میون ما دخترا هی داد میزدیم مامان تی شرت سفیده من کجاست؟ اون یکی دنبال هد بندش میگشت . من دنبال بابلیسم بودم که سرتاسر سال ازش استفاده نمیکردم. کسی نبود ازم سوال کنه آخه تو که موهات فرفریه تو هوای نمناک شمال بابلیس به چه دردت میخوره؟ و مامان صبورم با حوصله آدرس گمشده ها رو میداد و گاها هم عصبانی میشد و میگفت مگه میخواین برین عروسی؟ بلاخره ساکها بسته شد و با دوتا ماشین راهی شمال شدیم.

یکی از این ماشینا  اگه درست گفته باشم فولکس واگن کومبی بود. یه فرش انداختیم کف اش و تا شمال برسیم زدیم و رقصیدیم . حتی با گاز پیک نیکی املت هم درست کردیم . که چقدر خطرناک بود. ''این رو الان میفهمم''.... بدون توقف تا شمال روندیم و روندیم . طبق معمول هم ابی خواننده سفرهای شمالمون بود. که الان هم که الانه تا اون آهنگها رو میشنوم یاد اون سفر ها میافتم. بگذریم بلاخره به مقصد رسیدیم ولی چشمتون روز بد نبینه . بااینکه پسرعمه ام گفته بود که مدت زیادیه که اونجا کسی سفر نکرده ولی باور نمیکردیم که اینطور باشه . رطوبت زیاد هوا کار خودش رو کرده بود. تموم خونه پر بود از علفهای هرز . حتی لابلای کاشیها سبزه و گلهای خودرو سبز شده بود. پذیرایی و اتاق خوابها اونقدر بوی نا میداد که مجبور شدیم ساعتها تو تابستون شومینه رو روشن کنیم که رطوبت هوا از بین بره. تقریبا چند ساعت کار کردیم تا همه چی یه کم سرو سامون گرفت .چقدر هم غر زدیم که بابا اینا مارو فرستادن که انگار خونشون رو تمیز کنیم. مادر با عمه جان تو آشپزخونه آهنگ کوچه لر رو میخوندن . من داشتم با ناخونام که بر اثر جارو کشیدن سرش پریده بود ور میرفتم و کلی مزاح میکردیم که ما چی فکر میکردیم و چی شد. یکی تو حموم بود و هی داد میزد چرا آب هی سرد و گرم میشه . خواهرم داشت سالاد درست میکرد. پسرها دور بر داشته بودن و ما رو مسخره میکردن که کوش اون کفش پاشنه بلندتون؟

تا اینکه شب شد رختخوابا رو تو همون سالن پهن کردیم و ساندویچی خوابیدیم چون تنها جایی بود که شومینه داشت بقیه اتاقها بوی نا و کپگ میداد. من که اون موقع هنوز سرم به سنگ لحد نخورده بود و کلی توقعات بلند وبالا داشتم اولین کسی بودم که به بهونه بوی رطوبت بالشم رو برداشتم و رفتم تو ماشین . یادمه نوار فرامرز اصلانی رو گذاشته بودم که دیدم یکی یکی دخترا به بهونه سرم درد گرفت و نفسم بالا نمیاد خودشون رو بهم رسوندن طوری شد که دیگه تو ماشین جا نبود واسه دراز کشیدن مامان و عمه هم رفتن توماشین دیگه که رنو بود خوابیدن و تا صبح از این و اون غیبت کردن و ما دخترا و پسرا تا صبح متلک بارهم کردیم و لعنت به باعث و بانی حمالی اون روزمون..... البته از شب بعد بخاطر کمر درد و گردن درد از خیر سوسول بازی گذشتیم و تو همون سالن خوابیدیم ولی باور کنین همون دربه دری شب اول اونقدر برامون خاطره شد که بعد از گذشت سالها حتی اون غرزدنهامون هم که قرار بود فرداش بریم هتل بگیریم واسمون یه خاطره شده . یه خاطره به شیرینی نون خامه ای......

فیونا از وبلاگ غریب آشنا

gharibeeashena.blogfa.com

خلاقیت

حس قشنگیه.

بین دوستان باشی همه باشن بنویسن 

ممنونم از ابتکار مژگان جون

من سایه هستم 

همدلی_ هماهنگی

همشهری های ما مثلی دارند که میگوید: بیگانه اگر وفا کند ،خویش من است.مژگان بیگانه نیست.اما خواستم بگویم هیچ قوم و خویشی هم سراغ ندارم که اینقدر به فکر بوده باشد.خیلی کار قشنگی بود این وبلاگ گروهی.این  نمونه خیلی آشکاری هست از همدلی و همکاری که کاش در تمام اجتماع ما ظاهر میشد.

نمونه عکس این قضیه را هم تعطیلات عید شاهد بودم که همه خواهر و برادرها یکجا جمع بودند.من شب ها نمیتوانم درست بخوابم در نتیجه صبح دیر بیدار میشوم.یکی از برادرها ساعت ۹ شب میخوابد و ۵ صبح بیدار میشود،یکی دیگر ۲ صبح میخوابد و ۷ صبح بیدار است.پدر گوشش کم شنوا شده و حاضر نیست از سمعک استفاده کند.۶ صبح صدای تلویزیون را تا آخرین حد بالا میبرد.آنکه تا ۲ صبح بیدار است،از آشپزخانه به هال و از آنجا به بالکن درحال تردد و سر و صدا هست یا نصف شبی ماشین لباسشویی روشن میکند.یکی در کمد ملافه ها را قفل کرده و خوابیده و نصف شبی نمیشود بیدارش کرد.

این هم یک مدل همزیستی همراه با عدم رعایت دیگران است بدون ذره ای همدلی.بنظرم میرسد کلیت جامعه ما هم وضع مشابهی دارد.

مینو از وبلاگ زمزم

milad321.blogfa.com

در بسته !

از صبح همه اش به در بسته می خورم! می خواستم چند تا عکس از شمال (تعطیلات آخر هفته را رفته بودیم شمال) آپلود کنم و بگذارم، دیدم هر چه عکس که از شکوفه ی انجیر و زنبورهای عسل، درخت گوجه سبز و ازگیل، گلهای بهارنارنج و یک عالمه گل و دار و درخت گرفته بودم توی گوشی ام نیست ! رفتم سراغ گوشی شازده که اگر عکس مناسبی برای وبلاگ پیدا کردم بگذارم که دیدم گوشی اش فقط با اثر انگشت خودش باز می شود. آمدم همان دو تا عکس که از سد لفور و رودخانه باقی مانده بود را بگذارم، نشد که نشد! یعنی آپلود کردم، این آیکون درج عکس را هم باز کردم و لینک عکس را گذاشتم اما تایید نمی شود که نمی شود! می خواستم برای مقدمه، لینک مطلب " اردیبهشت را دریابیم از وبلاگ زنده باش زندگی کن - نبات عزیز" را بگذارم که آن هم نشد!
بروم به مدیر هتل بگویم شاید راه چاره ای پیدا شود...  
آدر - وبلاگ یادداشت های یک دهه چهلی

پشت دیوار دلتنگیت جا مانده ام


خانه ای با سقفی مقوایی و با زیر بنایی آبرنگی

هر گز سایه بان خوبی نبود در اوهام اوراق خیس دفترم

آنقدر اشکهایم را نوشتم که چشمانم تمام شدند

شاید دیر شود

وقتی

تو بیایی و من ...

جای پای خاطره ای شده باشم

این روزها چقدر هوای حوصله ام ابریست

و هوای چشمانم بارانی

یک تلنگر ساده را با رعد مهیب اشتباه می گیرم

و سرو کارم به بغض می افتد.

گم که می شوم پیدایت می شود

این روزها نه این شبها

حوالی خوابهایم خیس و بارانی است

با هر تکه ابری قطره بارانی می شوم

و بر احساس تنهایی هوار می شوم

این روزها اعتراف می کنم که دلم تنگ است

این روزها احساسم شده یک علامت سئوال؟!

این روزها دلم برای دریا تنگ می شود

با چشمان بسته به موجها سلام می دهم

و برای ماهیها دست تکان می دهم...


تقدیم با احترام به ما  (امیررضا)

درپناه خدا

مهمانی

خانه ی اجاره ای ِ مجازیِ مجانی همین است دیگر! چند روز است پشت در خانه ی خودمان مانده ایم. البته اگر بلاگفا هم تعطیل نمی شد، در این دو هفته آنقدرمشغله داشتم که فکر نمی کنم این طرفها آفتابی می شدم(مرخصی اش به موقع بود!) اما وقتی همسایه قدیمی در خانه اش را باز می کند و با مهرمی گوید بفرما، چایی حاضر است، تا کلید خانه ات پیدا شود همینجا بمان با دیگر دوستان دور هم می نشینیم و حرف می زنیم، دیگرنمی شود درنگ کرد...

آذر- وبلاگ http://dahe40.blogfa.com  

مجسمه


 مجسمه

در عالم کودکی ام وقتی در میدان مجسمه مشهد(شهدا فعلی) به تندیس شاه بر روی اسب نگاه می کردم در همان افکار کودکی ام به این می اندیشیدم اگر اتفاقی بیفتد و روزی تمام انسانها در هر حالتی که هستند مشغول راه رفتن،نشستن،خنده،گریه،شادی و....... مثل همین مجسمه خشکشان بزند چه می شود؟

آن روزها در افکارم این رویاها می گذشت ولی انگار قسمتی از آن رویا به واقعیت پیوسته، امروز وضعیت بلاگفایی ها کمتر از مجسمه نیست!(رحمانی از وبلاگ قزل چشمه )

دلنوشته


نیست ومن آموخته ام 

بودنش را خیالبافی کنم 

هی خیال ببافم 

رنگی و زیبا و دوست داشتنی 

بعد

 خیالهای رنگی را بهم وصل کنم 

تا بشود یک پتوی گرم

آنگاه 

همه شبها و روزهایی که نیست

پتوی خیالیم را به آغوش بکشم بیاد او




یک بلاگفایی بی خانمان