ما

دور همی

ما

دور همی

یه خاطره

 سلام بر همگی دوستان مجازی. چند وقتبه که دست و دلم به نوشتن نمیره . به همتون سر میزنم ولی بدون کامنت.این دلتنگی لعنتی تموم زندگیم رو فلج کرده. دلتنگی گاهی فقط یه کلمه نیست یه حسیه که انتهاش پیدا نیست خدا نکنه که به معنای واقعی دلتنگ باشین...اون موقع معنی این چند تا حرف رو میتونین واقعا حس کنین. بگذریم امروز یادداشت مژگان عریز رو خوندم تصمیم گرفتم که با این حس لعنتی مبارزه کنم و یه خاطره طولانی واستون بنویسم. دقیقا نمیدونم چند سال پیش بود اونقدر دور بوده که مثلیه  خاطره  تو حبابه که گاها تا میای مزمزه اش کنی از ذهنت میپره. فقط میدونم خاطره مربوط به دورانیه که هنوز تجملات زندگی ما رو اونقدر اسیر خودش نکرده بود. یادمه عصر بود که عمه خدا بیامرزم اومد خونه مون و گفت که کلید ویلای پدر عروسش رو گرفته ولی دلش نمیخواد که با دخترو پسراش که متاهل بودن به مسافرت بره حوصله سرو صدای بچه و اداهای عروساش رو نداشت . دلش میخواست با برادر زاده هاش باشه . یادمه در عرض چند ساعت  مادرم واسه یه هفته خورد وخوراک رو تو ساکها آماده کرده بود و این میون ما دخترا هی داد میزدیم مامان تی شرت سفیده من کجاست؟ اون یکی دنبال هد بندش میگشت . من دنبال بابلیسم بودم که سرتاسر سال ازش استفاده نمیکردم. کسی نبود ازم سوال کنه آخه تو که موهات فرفریه تو هوای نمناک شمال بابلیس به چه دردت میخوره؟ و مامان صبورم با حوصله آدرس گمشده ها رو میداد و گاها هم عصبانی میشد و میگفت مگه میخواین برین عروسی؟ بلاخره ساکها بسته شد و با دوتا ماشین راهی شمال شدیم.

یکی از این ماشینا  اگه درست گفته باشم فولکس واگن کومبی بود. یه فرش انداختیم کف اش و تا شمال برسیم زدیم و رقصیدیم . حتی با گاز پیک نیکی املت هم درست کردیم . که چقدر خطرناک بود. ''این رو الان میفهمم''.... بدون توقف تا شمال روندیم و روندیم . طبق معمول هم ابی خواننده سفرهای شمالمون بود. که الان هم که الانه تا اون آهنگها رو میشنوم یاد اون سفر ها میافتم. بگذریم بلاخره به مقصد رسیدیم ولی چشمتون روز بد نبینه . بااینکه پسرعمه ام گفته بود که مدت زیادیه که اونجا کسی سفر نکرده ولی باور نمیکردیم که اینطور باشه . رطوبت زیاد هوا کار خودش رو کرده بود. تموم خونه پر بود از علفهای هرز . حتی لابلای کاشیها سبزه و گلهای خودرو سبز شده بود. پذیرایی و اتاق خوابها اونقدر بوی نا میداد که مجبور شدیم ساعتها تو تابستون شومینه رو روشن کنیم که رطوبت هوا از بین بره. تقریبا چند ساعت کار کردیم تا همه چی یه کم سرو سامون گرفت .چقدر هم غر زدیم که بابا اینا مارو فرستادن که انگار خونشون رو تمیز کنیم. مادر با عمه جان تو آشپزخونه آهنگ کوچه لر رو میخوندن . من داشتم با ناخونام که بر اثر جارو کشیدن سرش پریده بود ور میرفتم و کلی مزاح میکردیم که ما چی فکر میکردیم و چی شد. یکی تو حموم بود و هی داد میزد چرا آب هی سرد و گرم میشه . خواهرم داشت سالاد درست میکرد. پسرها دور بر داشته بودن و ما رو مسخره میکردن که کوش اون کفش پاشنه بلندتون؟

تا اینکه شب شد رختخوابا رو تو همون سالن پهن کردیم و ساندویچی خوابیدیم چون تنها جایی بود که شومینه داشت بقیه اتاقها بوی نا و کپگ میداد. من که اون موقع هنوز سرم به سنگ لحد نخورده بود و کلی توقعات بلند وبالا داشتم اولین کسی بودم که به بهونه بوی رطوبت بالشم رو برداشتم و رفتم تو ماشین . یادمه نوار فرامرز اصلانی رو گذاشته بودم که دیدم یکی یکی دخترا به بهونه سرم درد گرفت و نفسم بالا نمیاد خودشون رو بهم رسوندن طوری شد که دیگه تو ماشین جا نبود واسه دراز کشیدن مامان و عمه هم رفتن توماشین دیگه که رنو بود خوابیدن و تا صبح از این و اون غیبت کردن و ما دخترا و پسرا تا صبح متلک بارهم کردیم و لعنت به باعث و بانی حمالی اون روزمون..... البته از شب بعد بخاطر کمر درد و گردن درد از خیر سوسول بازی گذشتیم و تو همون سالن خوابیدیم ولی باور کنین همون دربه دری شب اول اونقدر برامون خاطره شد که بعد از گذشت سالها حتی اون غرزدنهامون هم که قرار بود فرداش بریم هتل بگیریم واسمون یه خاطره شده . یه خاطره به شیرینی نون خامه ای......

فیونا از وبلاگ غریب آشنا

gharibeeashena.blogfa.com

نظرات 5 + ارسال نظر
الف.م سه‌شنبه 29 اردیبهشت 1394 ساعت 09:56

فیونا جون خاطره ی اولین شمال رفتن من به زمانی برمیگرده که ساحل و دریا مختلط بود(پری دریایی هم داشت!)
یادمه مامانم چون با حجاب بود بهش تذکر دادن که نمی تونه در قسمتی از ساحل که مخصوص آفتاب گرفتن و شنا بود بیاد!
الان حجابت ناقص باشه نمی ذارن بری شنا!
دلتنگ نباش خواهر! ما هم اینجا تو مملکت خودمون دلتنگیم

فریبا سه‌شنبه 29 اردیبهشت 1394 ساعت 06:36

مرسی فیونا جون انگار منم به همچین حسی احتیاج داشتم

آه آه یادش بخیر! هر چی بود انگار در گذشته جا موند!

لیلا سه‌شنبه 29 اردیبهشت 1394 ساعت 05:07 http://mylovelyparadise.persianblog.ir/

فیوناجون نمیدونی چقدر این خاطره تو سرصبحی حالمو خوب کرد!دلتنگ بودم دلتنگ......دلخور بودم کم اورده بودم .این خاطره نوازشم کرد.از صمیمیت و صداقتی که داشت از گذشته های شیرین .چقد قشنگ توصیف کرده بودی .بیا منو توهم مثل مادر و عمه توباشیم صبور وشوخ .پاشو پاشو

مهردخت دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 ساعت 19:23

چه خاطره خوبی فیونا. میگم این شمال رفتن‌های ما، لااقل نسل ما، چقدر شبیه هم بوده. صدای ابی، خرکاری‌ها (بلانسبت شما البته)، غذاهای حاضری، فکر دک و پز بودن‌هایی که نهایتا ناکام می‌موند، هر و کر کردنا.... من هم خاطره‌های خوبی دارم از شمال که بعد از خوردن سر به سنگ لحد دیگه تکرار نشد. پس‌زمینه همه‌شون هم صدای ابی میاد و بوی نا.

باران دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 ساعت 17:37 http://meh.aramblog.ir

خاطره قشنگی بود عزیز

با خوندن این متن دلم خواست دیوانه بودم شما هم متن رو بخونید ببینید ایا حس منو پیدا میکنید
راستی ما انسانها هرچه قدر هم سعی میکنیم وباز میبینیم عاطفه ها عشقها کمرنگ شدند

از یک دیوانه ای پرسیدند : چه کسی را بیشتر دوست داری ؟

دیوانه خندید و گفت : عشقم را

گفتند : عشقت کیست ؟؟

گفت : عشقی ندارم !!!!

خندیدند و گفتند : برای عشقت حاضری چه کارهای بکنی .......؟

گفت : مانند عاقلان نمیشوم ،

نامردی نمی کنم ....،

خیانت نمی کنم ...

دور نمیزنم ....

وعده سرخرمن نمیدهم ....

دروغ نمیگویم.........

و دوستش خواهم داشت ،

تنهایش نمیگذارم ،

میپرستمش....

بی وفایی نمیکنم ...

با او مهربان خواهم بود ...

برایش فداکاری خواهم کرد ...

ناراحت و نگرانش نمیکنم ...

غمخوارش میشوم ...

گفتند : ولی اگر تنهایت گذاشت...،

اگر دوستت نداشت ....

اگر نامردی کرد ...،

اگر بی وفا بود ...

اگر ترکت کرد چه .....؟

اشک بر چشمانش حلقه زد و گفت :

اگر اینگونه نبود که من "من دیوانه " نمیشدم .

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.