بالاخره خانه ی جدیدی ساختم . نشانی اش این است : یادداشت های یک دهه چهلی
الف.م _ از وبلاگ یادداشت های یک دهه چهلی (بلاگفا)
نوشتن در یه صفحه گروهی با نوشتن در بلاگ خودت خیلی فرق داره ، مثل وقتی میری مهمانی حتی اگه خونه خواهرت باشه بازم یه محدودیتهایی حس میکنی ، شاید خنده دار باشه اما احساس میکنم زدن وبلاگ در محیط دیگه نوعی بی وفایی به بلاگفایی که سالها میزبانم بوده هست با وجودیکه دیگه امید چندانی بهش نیست اما بازم صبر میکنم شاید از این سکته ناقص نجات پیدا کنه
خدا کنه بلاگفا هم همین احساس وفاداری رو نسبت به کاربرانش داشته باشه
اشکنه ( معرفی می کنم چون مطمئنم خیلی هاتون مثل من این غذا را فراموش کرده بودین)
الف.م _ یادداشت های یک دهه چهلی
وقتی حرفی برای گفتن یا بهتر بگم مطلبی برای نوشتن دارم فکر می کنم چه خوبه این مطلب را به عنوان اولین پست بعد از یک تعطیلی طولانی تو وبلاگ خودم بذارم. وقتی ازغذا یا کیکی که درست کردم عکس می گیرم، به امید اینکه تا یکی دو روز آینده در خونه ام باز می شه، نگه اش می دارم که اولین پستم با شیرینی شروع بشه اما هنوز پشت درهای بسته موندم. این شرایط دل و دماغی برای سر زدن به دوستان و وبلاگ های غیر بلاگفایی هم برام نذاشته...
میوه فروشی ها برای جلب مشتری قیمت میوه های نوبر را بر حسب نیم کیلو گرم می زنند که در نگاه اول ارزان به نظر برسد. نیم کیلو زردآلو 7000 تومن، نیم کیلو توت فرنگی 5000 تومن،... اگر دقت کرده باشید، بعضی ها که تعدادشان رو به افزایش است مغازه ی میوه فروشی را هم مثل ویترین اجناس لوکس فقط نگاه می کنند و راهشان را کج می کنند و می روند. من هم که بابت یک کیلو توت فرنگی و یک کیلو و خرده ای زردآلو و دو عدد فلفل دلمه ای 32 هزار تومن پول دادم، مبهوت و با نگاه خیره به افق بیرون آمدم. دیروز مقابل میوه فروشی زنی با نشان دادن کارت شناسایی و قبض هایی که از دو هزار تومن شروع می شد از رهگذران برای کمک به کودکان با بیماری های خاص درخواست کمک می کرد. مردم طوری از کنارش رد می شدند که انگار او را نمی دیدند. حتی کسانی را که آن زن راه شان را سد می کرد، حاضر نشدند بایستند و توضیحات او را بشنوند چه برسد به کمک. شنیدم که یک نفر گفت: بروید از فلانی بگیرید!
یک جایی در رمان جان شیفته خوانده بودم :" وقتی خودمان قربانی بی انصافی هستیم، بی انصاف بودن مایه ی تسکین است"
الف.م _ یادداشت های یک دهه چهلی
سلام چقدر اینجا خلوته.چه خبره؟من کنکور داشتم شما چی داشتین؟
خیلی خوب بود راضیم.مخصوصن که هدفم صرفن هدف نبود مسیر هم بود.اذرجون یک فکری بکن دیگه.میدونی به چی فکر میکنم؟
اگه بیای بگی فقط سلام امارت 1000 میشه!!!قول بده پست اولت ازمن یک لینک بذاری.مثلن بگی این دوست منه!
از این عکس خوشم اومد گفتم اینجا به اشتراک بزارمش شاید شما هم از دیدنش لذت ببرین
تاب ، پاییز ، دختر بچه ای شاد با پای برهنه
متاسفانه امروز متوجه شدم که وبلاگهایی که در بلاگفا هستن امنیت ندارن یعنی مورد دسترسی جهت تغییر هستند . حالا نمیدونم چطور میشه وبلاگ رو حذف کردو یا انتقال داد. شاید هم به همین دلیله که مدتیه بلاگفا تعطیل شده. اگه کسی از دوستان هم این مسئله براش پیش اومده خوشحال میشم اطلاع بدین.
فیونا
ظاهرا تو این خانه ی موقت و مشترک دست و دل دوستان به نوشتن نمی ره. درست مثل زندگی پناهندگان در یک کمپ موقت یا زلزله زده ها در چادرهای امداد می مونه که ساکنین اش در حسرت از دست رفتن خانه و خاطرات شون هستن. بلاگفایی ها دیگه از باز شدن مجدد در خونه شون ناامید شدن و کم کم دارن مهاجرت می کنن. منم تو فکر پیدا کردن یک محیط جدید برای ساختن خانه ی جدیدم هستم. نمی دونم وبلاگم با آرشیو مطالب و کامنتها محفوظ می مونه یا نه ؟!
دخترک بعد از دو سه روز تمرین، دوچرخه سواری را یاد گرفته و حالا دیگه لازم نیست زین دوچرخه ش را بگیرم یا دنبالش توی حیاط و پارکینگ بدوم. عصرها که اون دوچرخه سواری می کنه بهترین فرصت برای منه که روی صندلی پلاستیکی گوشه ای از حیاط بشینم و کتاب بخونم. این روزها به جز خالد راوی داستان، شخصیت های جدیدی وارد زندگی ام شده. امان آقا، صنم، ابراهیم، محمد مکانیک، شفق، بلور خانم، رحیم خرکچی، آفاق، بانو، عمو بندر،...و تا مدتی که کتاب را می خونم و حتی خیلی بعد از آن با آنها زندگی می کنم. چاپ اول کتاب را پاییز گذشته از یک دستفروش کنار خیابان گرفتم.
آذر - پناهجویی از یادداشت های یک دهه چهلی
با کسب اجازه از مدیریت محترم و دوست داشتنی وبلاگ و نظر به بی خانمان شدن! اقدام به ایجاد وبلاگ جدید کردم. محیط Blog.ir محیط بدی نیست...این بار خواستم این فضا رو امتحان کنم. خوشحال میشم به خونه ی جدیدم، سر بزنید...
هنوز - یلدا
هفته دوم بسته شدن در بلاگفا هم سپری شد قول داده بود دوباره بتونیم وارد خونمون بشیم هنوز که خبری نیست ، با بعضی دوستان در ارتباطم ولی با بعضی دیگه کلا قطع
بعد از چند ماه دوباره ورزش و شروع کردم ، برا منکه اینطوریه ادما برام مهمتر از اشیا ء یا مکانها یا ... هستن آدما مهمتر از هر چیزی هستن ، علت شروع دوباره ورزشم بخاطر برگشتن مربی مورد علاقه مه ، اصلا این ادما و شخصیتشونه که به چیزی ، جایی شیئی هویت و ارزش میده