خانه ای با سقفی مقوایی و با زیر بنایی آبرنگی
هر گز سایه بان خوبی نبود در اوهام اوراق خیس دفترم
آنقدر اشکهایم را نوشتم که چشمانم تمام شدند
شاید دیر شود
وقتی
تو بیایی و من ...
جای پای خاطره ای شده باشم
این روزها چقدر هوای حوصله ام ابریست
و هوای چشمانم بارانی
یک تلنگر ساده را با رعد مهیب اشتباه می گیرم
و سرو کارم به بغض می افتد.
گم که می شوم پیدایت می شود
این روزها نه این شبها
حوالی خوابهایم خیس و بارانی است
با هر تکه ابری قطره بارانی می شوم
و بر احساس تنهایی هوار می شوم
این روزها اعتراف می کنم که دلم تنگ است
این روزها احساسم شده یک علامت سئوال؟!
این روزها دلم برای دریا تنگ می شود
با چشمان بسته به موجها سلام می دهم
و برای ماهیها دست تکان می دهم...
تقدیم با احترام به ما (امیررضا)
درپناه خدا
این روزها احساسم شده یک علامت سوال